عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
 

4 ـ قیام مسلم (ع ):
هـمـیـنـکـه مـسـلم خـبـر بازداشت هانى و توهین به این عضو برجسته نهضت را دریافت کرد، تـصـمـیـم بـه آغـاز قـیـام عـلیـه ابـن زیـاد گرفت . پس به یکى از فرماندهان سپاه خود ((عـبـداللّه بـن حـازم )) دسـتـور داد تـا یاران خود را که در خانه ها جمع شده بودند، فرا بـخـوانـد. نـزدیـک بـه چـهـار هـزار رزمـنـده ـ و بـه قـولى چـهـل هـزار تـن ـ در حـالى که شعار مسلمانان در جنگ بدر ((یا منصور امت ...)) را تکرار مى کردند، نداى حضرت را پاسخ دادند و آماده شدند.
مـسـلم بـه آرایـش سـپـاه خـود پـرداخـت ، مـحـبـّان و مـُخـلصـان اهـل بیت را به فرماندهى بخشهاى سپاه برگزید و با سپاه به طرف دارالاماره پیشروى کـرد. ابـن زیـاد در آن هـنگام در مسجد به خطابه پرداخته بود و مخالفان دولت و منکران بـیـعـت یـزیـد را تـهـدیـد مـى کـرد. هـمـیـنـکـه خطابه او به پایان رسید، بانگ و فریاد انـقـلابـیون را که خواستار سقوطش بودند، شنید؛ وحشت زده از ماجرا پرسش ‍ کرد، به او گـفـتـنـد کـه مـسـلم بـن عـقـیـل در راءس جـمعیت بسیارى از شیعیان خود به جنگ او مى آید. آن بزدل ، هراسان شد، از ترس ، رنگ خود را باخت ، دنیا بر او تنگ شد و چون سگى لَه لَه زنـان بـه طرف قصر شتافت ؛ زیرا نیروى نظامى حمایت کننده اى در کنارش نبود، بلکه تـنـهـا سـى تـن از نـیـروى انـتـظامى و بیست تن از اشراف کوفه که به مزدورى امویان مـعـروف گـشـتـه ، هـمـراه ابن زیاد بودند. بر تعداد سپاهیان مسلم همچنان افزوده مى شد، پـرچـمـهـا را بـرافراشته و شمشیرها را برکشیده بودند. طبلهاى جنگ به صدا درآمد و آن طاغوت ، به هلاکت خود یقین کرد؛ زیرا به رکنى استوار پناهنده نشده بود.
5 ـ جنگ اعصاب :
ابن زیاد به نزدیکترین و بهترین وسیله اى که پیروزى او را تضمین کند، اندیشید و جز جـنـگ اعـصـاب و شایعه پراکنى که به تاءثیر آن بر کوفیان آگاه بود، راهى نیافت ، پـس بـه اشـراف و بـزرگـان کوفه که به مزدورى او تن داده بودند، دستور داد تا در صـفوف سپاه مسلم رخنه کنند و بذر وحشت و هراس را بپراکنند. مزدوران نیز میان سپاه مسلم رفـتـند و به دروغ پردازى و شایعه پراکنى پرداختند. عمده تبلیغات آنان بر محورهاى ذیل مى گشت :
الف :
تـهـدیـد یـاران مسلم به سپاه شام و اینکه اگر همچنان به پیروى از مسلم ادامه دهند، سپاه شام از آنان انتقام سختى خواهد گرفت .
ب :
حـکـومـت ، به زودى حقوق آنان را قطع خواهد کرد و آنان را از تمام درآمدهاى اقتصادى شان محروم خواهد ساخت .
ج :
دولت ، آنان را به جنگ شامیان گرفتار خواهد کرد.
د:
امیر، به زودى حکومت نظامى برقرار خواهد کرد و سیاست زیاد بن ابیه را که نشانه هاى مرگ و ویرانى را با خود دارد، درباره آنان به کار خواهد بست .
ایـن شـایـعـات در مـیـان سـپـاه مـسـلم چـون تـوپ صـدا کـرد، اعـصاب آنان را متشنج ساخت ، دلهـایـشان هراسان و لرزان شد، به شدت ترسیدند و در حالى که مى گفتند: ((ما را چه کـار، بـه دخـالت در امـور سلاطین !)) پراکنده شدند. اندک زمانى نگذشته بود که بخش اعـظـم آنـان گـریـخـتـنـد و مـسلم با گروه کمى که مانده بودند، راه مسجد اعظم را در پیش گـرفـت تـا نـماز مغرب و عشا را بخواند. باقیمانده سپاه نیز که وباى ترس آنان را از پا انداخته و دلهایشان پریشان بود، میان نماز، حضرت را تنها گذاشته و فرار کردند و حتى یک تن ، باقى نماند تا به ایشان راه را نشان دهد و یا به ایشان پناه دهد.
کـوفـیان با این کار، لباس ننگ و عار را به تن نموده و ثابت کردند که محبت آنان نسبت بـه اهـل بـیـت ( عـلیـهم السّلام ) احساسى زودگذر و در اعماق وجود آنان نفوذ نکرده و آنان پایبند پیمان و وفا نیستند.
مـسـلم ، افـتـخـار بـنـى هـاشـم در کـویـهـاى کـوفـه سـرگـردان شـد و بـه دنبال خانه اى بود تا باقى مانده شب را در آن به سر برد، لیکن جایى نیافت . شهر از رهـگـذر تـهى شده بود. گویى مقرّرات منع رفت و آمد برقرار شده بود. کوفیان درها را بـر خـود بـسـتـه بـودنـد. مبادا جاسوسان ابن زیاد و نیروهاى امنیتى ، آنان را بشناسند و بدانند که همراه مسلم بوده اند و در نتیجه ، آنان را بازداشت و شکنجه کنند.
6 ـ در سراى طوعه :
پـسر عقیل حیران بود و نمى دانست به کجا پناه ببرد. امواج غم و اندوه او را فراگرفته بـود و قـلبـش از شـدت طـوفـان درد، در آستانه انفجار قرار داشت . دریافت که در شهر، مـردى شریف که او را حمایت و از او پذیرایى کند، یافت نمى شود. سرگردان ، کوچه ها را پشت سر مى گذاشت ، تا آنکه به بانوى بزرگوارى به نام ((طوعه )) رسید که در انسانیت ، شرافت و نجابت سرامد همه شهر بود.
طـوعـه ، بـر در خـانـه ، بـه انـتـظـار آمدن پسرش ایستاده بود و از حوادث آن روز بر او بـیـمـنـاک بـود. همینکه مسلم او را دید به سویش رفت و بر او سلام کرد طوعه پاسخ داد. مسلم ایستاد، طوعه به سرعت پرسید:
((چه مى خواهى ؟!
ـ کمى آب مى خواهم .
ـ طوعه به درون خانه شتافت و با آب بازگشت . مسلم آب را نوشید و سپس ‍ نشست ، طوعه به ایشان شک کرد و پرسید:
ـ آیا آب نخوردى ؟!
ـ چرا...
ـ پس به سوى خانواده ات راه بیفت که نشستن تو شک برانگیز است )).
مسلم ساکت ماند. طوعه بار دیگر سخن خود را تکرار کرد و از او خواست آنجا را ترک کند، باز مسلم ساکت ماند. طوعه که هراسان شده بود بر او بانگ زد:
((پناه بر خدا! من راضى نیستم بر در خانه من بنشینى )).
همینکه طوعه نشستن بر در خانه را بر مسلم حرام کرد، حضرت برخاست و با صدایى آرام و اندوه بار گفت :
((در ایـن شهر، خانه و بستگانى ندارم . آیا خواهان نیکوکارى هستى ، امشب از من پذیرایى کنى ؟ چه بسا پس از این ، عمل تو را جبران کنم ...)).
زن دانست که این مرد، غریب است و داراى مکانت و منزلت بالا. و اگر در حق او نیکى کند، در آینده جبران خواهد کرد. پس از او پرسید:
((اى بنده خدا، قضیه چیست ؟)).
مسلم با چشمانى اشکبار، گفت :
((من مسلم بن عقیل هستم ، این قوم به من دروغ گفتند و فریبم دادند...)).
آن بانو خود را باخت و با دهشت و بزرگداشت پرسید:
((تو مسلم بن عقیل هستى ؟!)).
((آرى ...)).
آن بانو با فروتنى به میهمان بزرگوارش اجازه داد تا به خانه درآید و بدین گونه شرافت و بزرگى را از آن خود کرد.
طـوعـه بـا بـزرگـداشـت ، بـرگـزیـده بـنـى هـاشـم ، سـفـیـر ریـحـانـه رسـول خـدا( صـلّى اللّه عـلیـه و آله ) را پـنـاه داد و مـسـؤ ولیـت پـنـاه دادن بـه او را در قبال ابن زیاد به دوش گرفت .
طـوعـه ، مـسـلم را بـه اتـاقـى جـز آنـکه در آن مى زیست ، راهنمایى کرد و روشنایى و غذا براى ایشان آورد. حضرت از خوردن غذا امتناع کرد. رنج و اندوه ، قلب ایشان را پاره پاره نـمـوده و بـه فـاجعه اى که انتظارش را داشت ، یقین پیدا کرده بود، به حوادثى که به سـراغـش خـواهـد آمـد، مـى انـدیـشـیـد و در فـکر امام حسین (که از او خواسته بود به کوفه بیاید،) غوطه ور بود؛ کوفیان با امام همان خواهند کرد که با مسلم ...
انـدک زمـانـى نـگـذشت که ((بلال )) پسر طوعه وارد شد و دید که مادرش به اتاقى که مـسـلم در آن بـود، بـراى خدمت کردن ، زیاد رفت و آمد مى کند. شگفت زده از مادر علت رفت و آمـدش را بـه آنـجـا پـرسـش کـرد، امـا مـادر از پـاسـخ دادن خـوددارى نـمـود و پـس از آنکه بلال بر سؤ الش پافشارى کرد، مادر با گرفتن سوگند و پیمان از پسر، براى راز نـگـهـدارى ، مـاجـرا را به او گفت . آن پست فطرت از خوشحالى در پوست نمى گنجید و تـمـام شـب را بـیـدار مـاند تا بامداد، شتابان ، جایگاه مسلم را به حکومت نشان دهد و بدین وسیله به ابن زیاد تقرب جوید و جایزه اى دریافت کند.
ایـن پـلیـد، تـمـام عـرفـهـا، اخلاق و سنتهاى عربى در باب میهمان نوازى و دور داشتن هر گـزنـدى از او را ـ کـه حـتـى در عـصـر جاهلیت حاکم بود ـ زیر پا گذاشت و با حرکت خود نـشـان داد از هـر ارزش انـسانى به دور است ؛ نه تنها او، که اکثریت آن جامعه ، ارزشهاى انسانى را زیر پا، لگدمال کرده بودند.
بـه هـر حـال ، زاده هاشم و سفیر حسین آن شب را با اندوه ، اضطراب و تنش به سر برد. ایـشـان اکـثـر شب را به عبادت و تلاوت قرآن مشغول بود. یقین داشت که آن شب آخرین شب زنـدگـى اوست . در آن شب لحظه اى خواب او را درربود، در خواب ، عمّ خود امیرالمؤ منین ( عـلیـه السـّلام ) را دید که به او خبر داد خیلى زود به پدر و عمویش ملحق خواهد شد؛ آنجا بود که مسلم یقین کرد که اجل حتمى ، نزدیک شده است .
7 ـ نشان دادن جایگاه مسلم (ع ):
همینکه سپیده دمید، بلال با حالتى آشفته که جلب توجه مى کرد، به سوى ((دارالاماره )) رهـسـپـار شد تا جاى مسلم را نشان دهد. در آنجا نزد ((عبدالرحمن بن محمد بن اشعث )) رفت ؛ عـبـدالرحـمـن ، متعلق به خاندان فرصت طلبى بود که شرف و نیکى را سه طلاقه کرده بـودنـد. بـلال مـاجـرا را بـا وى در مـیان گذاشت . عبدالرحمن از او خواست ساکت بماند تا دیـگـرى خـبـر را نزد ابن زیاد نبرد و جایزه را به خود اختصاص ندهد و خودش به سرعت نزد پدرش رفت و خبر بزرگ را به او داد. چهره محمد از خوشحالى برق زد و نشانه هاى خـرسـنـدى بر آن ظاهر شد. ابن زیاد به زیرکى دریافت که باید خبر مهمى که مربوط بـه حـکـومـت اسـت او را چـنـیـن خـوشـحـال کـرده بـاشـد، پـس سـؤ ال کرد:
((عبدالرحمن به تو چه گفت ؟)).
محمد سر از پا نشناخته پاسخ داد:
((امیر پاینده باد! مژده بزرگ ...)).
ـ چه هست ؟ هیچ کس چون تو مژده نمى دهد...
ـ پسرم به من خبر داده است که مسلم در خانه طوعه است .
ابـن زیـاد از خـوشـحـالى به پرواز درآمد و آمال و آرزوهاى خود را برآورده مى دید. او در آسـتـانـه دسـتـیـابـى بـه بـرگـزیـده بـنـى هاشم بود تا وى را براى پیوند دروغین و نـامـشـروع امـوى خـود، قـربـانـى کـنـد؛ شـروع بـه وعـده دادن مال و مقام به ((ابن اشعث )) کرد و گفت :
((بـرخـیـز و او را نـزد مـن بـیـاور کـه هـرچـه جـایـزه و نـصـیـب کامل خواسته باشى ، به تو داده خواهد شد)).
ابـن اشـعث با دهانى آب افتاده از طمع به دنبال اجراى خواسته پست ابن زیاد و دستگیرى مسلم به راه افتاد.
8 ـ هجوم به مسلم (ع ):
پـسـر مرجانه ، محمد بن اشعث و عمرو بن حریث مخزومى را براى جنگ با مسلم تعیین کرد و سیصد تن از سواران کوفه را در اختیار آنان گذاشت . این درندگان خونخوار که بویى از شرافت و مردانگى نبرده بودند، به جنگ مسلم که مى خواست آنان را از ذلت و بندگى و ظلم و ستم امویان برهاند، آمدند.
هـمـیـنـکـه آنـان به خانه طوعه نزدیک شدند، مسلم دریافت که به جنگش ‍ آمده اند. پس به سـرعـت اسـب خـود را زیـن کـرد و لگـام زد، زره را بر تن کرد، شمشیر بر کمر بست و از طـوعـه بـه سـبب میهمان نوازى خوبش تشکر نموده و به او خبر داد که پسر ناجوانمردش جاى او را به ابن زیاد، گزارش کرده است .
ـ دشـمـن بـه خـانـه ریـخت تا مسلم را بگیرد، لیکن ایشان چون شیرى بر آنان تاخت و با ضـربـات شمشیر همه را که از شدت ترس گیج شده بودند، فرارى داد. کمى بعد باز بـه طـرف حـضـرت آمـدنـد و ایـشـان با حمله دیگرى دشمنان را از خانه بیرون کرد و به دنـبـال آنـان خـارج شـد، در حـالى که با شمشیرش ، سرها را درو مى کرد. در آن روز مسلم قـهـرمـانـیـهـایـى از خـود نـشـان داد کـه در هـیـچ یـک از مـراحـل تـاریـخـى ، از کـسـى دیـده نـشـده اسـت ؛ بـه گـفـتـه بـرخـى مـورخـان ، چهل و یک نفر را کشت و این تعداد غیر از زخمیها بود. از توانمندى حیرت آور ایشان آن بود کـه هـر گـاه یـکـى از مـهاجمان را مى گرفت چون پاره سنگى به بالاى بام پرتاب مى کرد.
بـه تـاءکـیـد مـى گوییم ، در تاریخ انسانیت چنین قهرمانى و نیرومندى ، بى مانند بوده اسـت . و البـتـه ایـن عـجـیـب نـیـسـت ؛ زیـرا عـموى مسلم ، امام ، امیرالمؤ منین ( علیه السّلام ) نیرومندترین ، دلیرترین و استوارترین مردمان است .
بـى سـر و پـاهـاى کـوفـه ـ کـه از رویـارویى مستقیم با حضرت ، ناتوان شده بودند ـ پـرتـاب سـنگ و گداخته هاى آتشین از روى بامهاى خانه هایشان به طرف مسلم را شروع کردند.
بـدون شـک اگـر جـنـگ در فـضاى باز و هموار ادامه پیدا مى کرد، مسلم آنان را از پا درمى آورد، لیـکـن ایـن جـنـگ نـابـرابـر در کوچه ها و خیابانها بود. با این همه ، مهاجمان پلید کـوفـه شکست خوردند و از مقابله با این قهرمان یکتا درمانده شدند. مرگ و نیستى در میان آنـان گـسـتـرش مـى یـافـت و ابن اشعث ناگزیر نزد اربابش ، پسر مرجانه رفت و از او نـفـرات بـیـشـترى براى جنگ درخواست کرد؛ زیرا از مقابله با این قهرمان بزرگ ناتوان بود.
طاغوت کوفه حیرت زده از این درخواست ، رهبرى ابن اشعث را توبیخ کرد و گفت :
((پناه بر خدا! تو را فرستادیم تا یک نفر را براى ما بیاورى ، ولى این صدمات سنگین به افرادت وارد شده است !)).
ایـن سـرزنـش ، بـر ابـن اشـعـث گـران آمـد، پـس بـه سـتـایـش قـهـرمـانـیـهـاى پـسـر عقیل پرداخت و گفت :
((تو گمان کرده اى مرا به جنگ بقالى از بقالان کوفه یا جرمقانى از جرامقه حیره (55) فـرسـتـاده اى ؟ در حـقـیـقـت مـرا به جنگ شیرى شرزه و شمشیرى بران در دست قهرمانى بى مانند از خاندان بهترین مردمان فرستاده اى )).
ابـن زیـاد هـم نـیـروى کـمـکـى زیـادى در اخـتـیـار او گـذاشـت و او را گسیل داشت .
مـسـلم ، قـهـرمان اسلام و فخر عدنان با نیروى تازه نفس به جنگ سختى پرداخت در حالى که رجز ذیل را مى خواند:
((سـوگـنـد خـورده ام ، جـز بـه آزادگـى تـن بـه کشتن ندهم . اگرچه مرگ را ناخوشایند یـافـتـه ام . (در حـال مـحاصره دشمن هرگاه اندکى بگذرد) شعاع خورشید مى تابد و آب سـرد را گـرم و تـلخ مـى کند (کار را بر من دشوار مى سازد) هرکس ‍ روزى با ناخواسته نـاپـسـنـدى مـواجـه خـواهد شد. (56) مى ترسم از اینکه مرا دروغگو پنداشته (بگویند او ناتوان بود و دستگیر شد) یا او را به حیله گرفتیم )).
آه ! اى مسلم ! اى پسر عقیل ! تو سالار خویشتنداران و آزادگان بودى ، پرچم عزت و کرامت را برافراشتى و شعار آزادى سر دادى ، امّا دشمنانت ، بندگانى بودند که به پستى و خوارى تن دادند و زیر بار بندگى و ذلت رفتند.
تو خواستى آزادشان کنى و زندگى آزاد و کریمانه را به آنان بازگردانى ، ولى آنان نـپـذیـرفـتـنـد و بـا تو به جنگ برخاستند و بدین ترتیب ، انسانیت و بنیادهاى زندگى معنوى را از دست دادند.
ابـن اشـعـث کـه رجـز مسلم مبنى بر مرگ آزادگان و شریفان را شنید، به قصد فریب به ایشان گفت :
((به تو دروغ نمى گوییم و فریبت نمى دهیم ، آنان عموزادگان تو هستند، نه تو را مى کشند و نه به تو آسیبى مى رسانند)).
مـسـلم بـدون توجه به دروغهاى ابن اشعث ، به شدت پیکار خود را با دشمنان ادامه داده و بـه درو کـردن سـرهـاى آنان پرداخت آنان از مقابل حضرت مى گریختند و به ایشان سنگ پرتاب مى کردند. مسلم این حرکت ناجوانمردانه را توبیخ کرد و بر ایشان بانگ زد:
((واى بـر شـمـا! چـرا مـرا با سنگ مى زنید، آن طور که کفار را مى زنند؟! در حالى که از خاندان نیکان هستم واى بر شما! آیا حق رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) و فرزندان او را رعایت نمى کنید؟!)).
ایـن دون هـمـتـان از هـمـه ارزشـهـا و سـنـتـهـا بـه دور بـودنـد و حـق رسـول اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) را که آنان را از صحرانشینى به بالاترین مرحله تـمـدن بـشـرى رسـانـد ـ تا آنجا که چشمها خیره شد ـ این چنین ادا کردند که فرزندان آن حضرت را به بدترین وجه بکشند و زجر دهند.
بـه هـر حـال ، سپاهیان ابن زیاد از مقاومت در برابر این قهرمان بزرگ ، ناتوان شدند و آثار شکست بر آنان ظاهر گشت . ابن اشعث درمانده شد، پس ناگزیر به مسلم نزدیک شد و با صداى بلند گفت :
((اى پسر عقیل ! خود را به کشتن مده ، تو در امانى و خونت به گردن من است ...)).
مـسـلم تـحـت تـاءثـیر گفته هاى او قرار نگرفت و به امان دادن او توجهى نکرد؛ زیرا مى دانـسـت کـه ابـن اشـعـث بـه خـانـدانـى تـعلق دارد که از مهر و وفا و پیمان ، جز نام نمى شناسند؛ لذا حضرت این چنین پاسخ داد:
((اى پسر اشعث ! تا قدرت جنگیدن دارم ، هرگز خود را تسلیم نخواهم کرد. نه ، این کار محال است )).
سپس مسلم چنان به او حمله ور شد که آن بزدل ، چون سگى لَه لَه زنان گریخت ، تشنگى ، سختى ، حضرت را آزار مى داد تا آنکه ایشان گفتند:
((پروردگارا! تشنگى مرا از پا درآورد)).
سپاهیان با ترس و وحشت ، مسلم را محاصره کردند، لیکن نزدیک نمى شدند. ابن اشعث بر آنان بانگ زد:
((نـنـگ آور اسـت کـه شـمـا از یک مرد، این چنین هراس داشته باشید، همگى با هم بر او حمله ببرید...)).
آن پـلیـدان بـى شـرم نیز به حضرت حمله کردند و با شمشیرها و نیزه هایشان ایشان را سـخـت مـجـروح کردند، ((بُکیر بن حَمران احمرى )) با شمشیر، ضربه اى به لب بالاى حـضـرت زد کـه آن را شـکـافـت و بـه لب زیـریـن رسـیـد، ایـشـان نـیز با ضربه اى آن ناجوانمرد را بر خاک افکند.
9 ـ اسارت :
زخـمـهـاى بـسـیـار و خـونـریـزى مـداوم ، نـیـروى حـضـرت را تـحـلیل برد و دیگر نتوانست ایستادگى کند؛ مهاجمان بى سر و پا ایشان را به اسارت درآوردنـد و براى رساندن خبر اسارت رهبر بزرگى که براى آزادى شهرشان و حاکمیت قـرآن در آنـجـا و رهـاندن آنان از ستم امویان ، به کوفه آمده بود؛ به پسر مرجانه بر یکدیگر پیشى مى گرفتند.
ابـن زیـاد از خـوشـحـالى مـى خـواسـت پـرواز کـنـد، دشـمـنِ خود را در چنگ داشت و نهضت را سرکوب کرده بود.
مـسـلم را نـزد بـنـده و مـزدور امـویـان آوردنـد، گـروهـى ازدحام کرده ، به صف تماشاچیان پـیـوسـتـه بـودنـد؛ آنان کسانى بودند که با او (مسلم ) بیعت کرده و پیمانهاى وفادارى بسته بودند، ولى از در خیانت وارد شده و با حضرت جنگیدند.
مـسـلم را تـا در قـصر آورده بودند، تشنگى به شدت ایشان را مى آزرد، در آنجا کوزه آب سردى دیدند، پس متوجه اطرافیان شدند و گفتند:
((مرا از این آب بنوشانید)).
مزدور پست و لئیم امویان ، ((مسلم بن عمرو باهلى )) به سرعت گفت :
((مـى بینى چقدر خنک است ! به خدا سوگند! از آن قطره اى نخواهى چشید تا آنکه در آتش دوزخ ((حمیم ))، آب جوشان بنوشى )).
ایـن حـرکـت و مـانند آن ، که از این مسخ شدگان صادر مى شد، نشان مى دهد که آنان از هر ارزش انسانى به دور بودند.
بـه طـور قـطـع ایـن نـشـانـه گـویـاى تـمـامى پلیدان بى حیثیت ، از قاتلان پیامبران و مصلحان است . مسلم شگفت زده از این انسان مسخ شده ، پرسید:
((تو کیستى ؟)).
((باهلى )) خود را از بندگان و دنباله هاى حکومت دانست و گفت :
((من آنم که حق را شناخت ، زمانى که تو آن را ترک کردى ، به خیرخواهى امت و امام پرداخت ، وقـتـى کـه تو نیرنگ زدى . شنید و اطاعت کرد، هنگامى که تو عصیان کردى ؛ من مسلم بن عمرو باهلى هستم )).
کدام حق را این احمق سبک سر شناخته بود! مگر نه اینکه او و اکثریت قاطع افراد جامعه اى کـه در آن مـى زیـسـتـند؛ در گرداب باطل و منکر دست و پا مى زدند. بالاترین افتخار این بـى شرم ، آن است که سرسپرده پسر مرجانه ، پلیدترین مخلوقى که تاریخ بشرى ، شناخته است مى باشد.
مسلم بن عقیل با منطق نیرومند و فیاض خود، چنین پاسخ داد:
((مادرت به عزایت بنشیند! چقدر سنگدل ، خشن و جفاکارى ! تو اى پسر باهله ! به حمیم و خلود در آتش دوزخ ، سزاوارتر از من هستى )).
((عـمـاره بن عقبه )) که در آنجا حاضر بود، از سنگدلى و پستى باهلى ، شرمنده شد، پس آب سـردى خـواسـت و آن را در قـدحـى ریـخـت و بـه مـسـلم داد. هـمینکه حضرت خواست آب را بـنـوشـد، قدح ، پر از خون لبهاى ایشان شد. سه مرتبه آب را عوض کردند و هر بار، قدح پر از خون مى شد؛ سپس حضرت فرمود:
((اگر این آب روزى من بود آن را مى نوشیدم )).
10 ـ با پسر مرجانه :
مـاه عدنان را بر پسر مرجانه وارد کردند، به حاضران سلام کرد، اما به ابن زیاد سلام نکرد. یکى از اوباش کوفه بر حضرت خرده گرفت و گفت :
((چرا بر امیر سلام نکردى ؟)). قهرمان بزرگوار با تحقیر او و امیرش ، پاسخ داد:
((ساکت باش اى بى مادر! به خدا سوگند! مرا امیرى نیست تا بر او سلام کنم )).
طاغوت کوفه برافروخته و خشمگین شد و گفت :
((مهم نیست ، چه سلام بکنى و چه سلام نکنى ، تو کشته مى شوى )).
سـرمـایـه ایـن طـاغـوت جـز ویـرانـى و کـشـتـار نـیـسـت و محال است این چنین سلاحى ، آزادگانى چون مسلم که تاریخ این امت را ساختند و بناى تمدن آن را استوار کردند، بهراساند. در این دیدار، گفتگوهاى بسیارى بین مسلم و پسر مرجانه صـورت گـرفت که حضرت در آنها دلیرى ، استوارى ، عزم قوى و ایستادگى خود را در قبال آن طاغوت نشان داد و با دلاورى خود، ثابت کرد که از افراد یگانه تاریخ است .
به سوى دوست
پـسـر مـرجـانه ناپاک و بى ریشه ، به ((بکیر بن حمران )) که مسلم او را ضربتى زده بـود، رو کـرد و گفت : ((مسلم را برگیر و او را به بام قصر ببر و در آنجا گردنش ‍ را خودت بزن تا خشمت فرونشیند و دلت خنک شود)).
مـسـلم ، بـا چـهـره اى خـنـدان مـرگ را پذیرا شد و همچنان ، آرام ، استوار، با عزمى قوى و قلبى مطمئن ، تن به قضاى الهى داد.
((بـکـیـر)) حـضـرت را کـه مشغول ذکر و ستایش خدا و نفرین بر خونخواران و جنایتکاران بود، به بالاى بام برد، جلاد، ایشان را بر زانو نشاند و گردن ایشان را زد؛ سپس سر و تـن حـضـرت را بـه پـایـیـن انداخت . و این چنین ، زندگانى قهرمان بزرگى که در راه دفـاع از حـقوق محرومان و ستمدیدگان و کرامت انسانى و آرمانهاى سرنوشت سازش ، به شهادت رسید، پایان یافت .
مسلم ، نخستین شهید از خاندان نبوت بود که آشکارا در برابر مسلمانان او را کشتند و کسى براى رهایى و دفاع از او، از جاى نجنبید.
شهادت هانى
زاده نـیـرنـگ و خـیـانت ، پس از قتل مسلم ، دستور داد هانى ، سردار بزرگ و عضو برجسته نـهـضت را اعدام کنند. او را از زندان درآوردند، در حالى که در برابر خاندان خود که چون حشره بودند، فریاد مى کشید:
((مذحجیان ! به دادم برسید! عشیره ام ! به دادم برسید!)).
اگـر خـانـدان او سر سوزنى غیرت و حمیت داشتند، براى نجات رهبر بزرگ خود که چون پدرى براى آنان بود و همه گونه خدمت در حق آنان کرده بود، بپا مى خاستند، لیکن آنان نـیـز چـون دیـگـر قـبـایـل کوفه ، نیکى و غیرت را سه طلاقه نموده و بویى از شرف و کرامت نبرده بودند.
هانى را به میدان گوسفندفروشان آوردند. جلادان در آنجا حکم اعدام را اجرا کردند و بدن هانى در حالى که با خون شهادت گلگون شده بود، به خاک افتاد.
هـانـى در راه دفـاع از دیـن ، آرمـانـها و عقیده اش به شهادت رسید و با شهادت او درخشان ترین صفحه از کتاب قهرمانى و جهاد در اسلام نوشته شد.
بر زمین کشیدن اجساد
مزدوران و بندگان ابن زیاد و فرصت طلبان و اوباش ، اجساد مسلم و هانى را در کوچه ها و خـیـابـانـها به حرکت درآوردند و بر زمین کشیدند. این کار براى ترساندن عامه مردم و گسترش وحشت ، میان آنان و توهین به پیروان و یاران مسلم صورت گرفت .
بـا این حرکت ، نهضت والایى که گسترش عدالت ، امنیت و آسایش میان مردم را مد نظر داشت ، به پایان رسید و پس از شکست قیام ، کوفیان به بندگى و ذلت تن دادند.
طـاغـوت کـوفه به ستمگرى پرداخت ، در آن خطه حکومت نظامى اعلام کرد و ـ چون پدرش زیـاد ـ بـیگناه را به جاى گناهکار مجازات کرد و با تهمت و گمان ، به کشتن اقدام کرد و بـالا خـره کوفیان را چون گله هاى گوسفند، براى ارتکاب وحشیانه ترین جنایت تاریخ بشرى ؛ یعنى جنگ با نواده پیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) امام حسین ( علیه السّلام ) به حرکت درآورد.

54- حیاه الامام الحسین ، ج 2، ص 255.
55- گـروهـى از عـجـم کـه در اوایـل اسـلام بـه موصل سکونت گرفتند. (لغتنامه دهخدا).
56- اقـسـمـت لااقـتـل الاحراً

وان راءیت الموت شیئاً نکراً
اویخلط البارد سخناً مرّاً
رد شعاع الشمس فاستقرا
کل امرئٍ یوماً یلاقی شرّاً
اخاف ان اکذب او اغرّا


[ جمعه 90/9/4 ] [ 3:52 صبح ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
لینک دوستان
امکانات وب

حرم فلش-طراحی-کد وبلاگ-کد جاوا
style="display:none; text-align:center">??? ???-?????-?? ?????-?? ????